نقد و بررسی قسمت آخر سریال Game of Thrones
قسمت نهایی یک ساعت و بیست دقیقهای فصل هفتم Game of Thrones، اگرچه به عنوان یک اپیزود مستقل خوب است، اما به عنوان نتیجهگیری یک فصل ایرادات متعددی دارد.
فینال فصل هفتم سریال Game of Thrones که «اژدها و گرگ» نام دارد، بیشتر از اینکه خود اپیزود بدی باشد، نقاط ضعف فصل هفتم را بیشتر از قبل در کانون توجه قرار میدهد. یعنی با اپیزودی طرفیم که در اکثر اوقاتش از مشکلاتی که فصل هفتم دچار آنها شده بود فرار میکند و از طریق همین فرار کردن به گذشته میرود و گوشهای از ماهیت «بازی تاج و تخت» را که در طول فصل هفتم مدام نادیده گرفته میشد به نمایش میگذارد.
راستش را بخواهید بعد از قسمت ششم سریال بازی تاج و تخت که لقب یکی از ناامیدکنندهترین و مشکلدارترین اپیزودهای تاریخ سریال را گرفت و بعد از اپیزودی که طرفدارانش هم باید قبول کنند که حتما نقص بزرگی داشته که این همه آدم از آن احساس نارضایتی میکردند، از یک طرف از دست «بازی تاج و تخت» عصبانی بودم و احساس میکردم که بهم خیانت شده است، ولی از طرف دیگر همچون عاشقی که نمیتواند محبوبش را بعد از اشتباهی که مرتکب شده برای همیشه فراموش کند، با ترس و لرز چشم به راه «اژدها و گرگ» بودم. میخواستم ببینم آیا سازندگان مشکلات فصل هفتم را که در «آنسوی دیوار» به اوج خودشان رسیده بودند در اینجا هم ادامه میدهند یا خدایان قدیم و جدید بهمان رحم میکنند و با اپیزودی روبهرو میشویم که اعتمادمان به «بازی تاج و تخت» را حداقل کمی ترمیم میکند. خب، خوشبختانه «اژدها و گرگ» گرچه هنوز اپیزود کاملی نیست و شاید در بین تمام فینالهای «بازی تاج و تخت» در ردهی آخر قرار بگیرد، اما قدم رو به جلوی قابلتوجهای برای فصل سقوط کردهی هفتم محسوب میشود.
واضحترین کمبودهای «اژدها و گرگ» این است که چه در اجرا و چه در محتوا پیشرفتهای شگفتانگیزی برای «بازی تاج و تخت» محسوب نمیشود. وقتی «بادهای زمستان»، فینال فصل ششم با آن مونتاژ هنرمندانه که با نوای پیانوی غیرمعمول رامین جوادی گره خورده بود آغاز شد و به زبانه کشیدنِ شعلههای سبز و سوزان از دیوارهای منفجر شدهی سپت بیلور منتهی شد، «بازی تاج و تخت» نشان داد که بعد از شش فصل کماکان میتواند با ترفندهای کارگردانی و فنیاش شگفتزدهمان کند و هنوز هم میتواند لحظات غافلگیرکنندهی بزرگی جلوی رویمان بگذارد که مجبور شویم برای جمع کردن فکمان از روی زمین، کمک بخواهیم! خب، برای شروع «اژدها و گرگ» حس و حال یک قدم رو به جلو را برای تیم کارگردانی سریال ندارد.
بگذارید همینجا روشن کنم که منظور از کارگردانی، زیبایی صحنههای بزرگ و پرزرق و برق سریال نیست. البته که تماشای حملهی وحشتناک شاه شب با ویسریون به دیوار بینقص تصویربرداری شده است و البته که این تصاویر چیزهایی هستند که تاکنون نمونهشان را در تلویزیون ندیدهایم و فکر نمیکردیم که یک روز ببینیم، اما اینها چیزهایی است که دیگر به استاندارد سریال تبدیل شده است و بهشان عادت کردهایم.
منظور وقتی است که تیم کارگردانی دست به حرکتی میزند که به معنای واقعی کلمه نمونهاش را قبلا در سریال ندیدهایم و نشان میدهد که آنها واقعا روی آن وقت گذاشتهاند تا روی دست خودشان بلند شوند. چنین چیزی دربارهی سکانس سپت بیلور در فینال فصل ششم صدق میکرد. همهچیز آن سکانس آنقدر غیرمعمول بود که کل اینترنت تا دو هفته بعد از پخش آن قسمت، نمیتوانستند دست از سر صحبت کردن دربارهی آن و مصاحبه کردن با عوامل ساخت آن بردارند. البته که فصل هفتم در این زمینه چندان بیخاصیت هم نبوده است. بالاخره ما در پایان اپیزود پنجم، سکانس جنگ حملهی دنریس با اژدهایش به دار و دستهی لنیستریها را داشتیم که دستاورد جدیدی برای سریال محسوب میشد، اما خب، بعد از اینکه فینال فصل ششم انتظاراتم را بالا برد و استانداردهایم را در هم شکست، انتظار داشتم که «اژدها و گرگ» در این زمینه چیز جدیدی برای عرضه داشته باشد.
کمبود بعدی مربوط به بخش روایی سریال میشود. در آغاز فصل هفتم فکر میکردم سریال حتی بیشتر از گذشته از سرعت آرامی بهره ببرد و با وقتکشی، تمام اتفاقات بزرگ داستانی را به اپیزود آخر فصل منتقل کند و اینطوری هیجان و انتظار برای فصل آخر را به نهایت خودش برساند. اما در اتفاقی تماما غیرقابلپیشبینی، سریالی که همیشه همچون کارخانهای سنتی بهصورت دستی فعالیت میکرد، تمام اتوماتیک و تمام روباتیک شد و حالا با چنان سرعتی فعالیت میکرد که بیسابقه بود. نتیجه این است که فصل بعد از افتتاحیهای که بهطرز کلاسیکی آرام بود، وارد بزرگراهی بدون محدودیت سرعت شد و گازش را برای رسیدن به «اژدها و گرگ» گرفت. بنابراین حالا که سریال با این سرعت جلو میرفت، به نظر میرسید سریال قرار نیست تا اپیزود آخر وقتکشی کند. در عوض به نظر میرسید سریال قصد دارد تا پایان فصل به هر ترتیبی که شده (حتی زیر پا گذاشتن منطق داستانگویی) از نقطهی یک به نقطهی دو برسد.
نکتهای که در طول «اژدها و گرگ» متوجه شدیم این بود که اگرچه ریتم سریال در این فصل آرام و قرار نداشت، اما حالا که به نقطهی دو رسیدهایم، به نظر میرسد نقطهی دو فرقی با نقطهی یک ندارد. البته که این وسط اتفاقات متعددی افتاد. مثل فروپاشی دیوار توسط ویسریون، کشته شدن لیتلفینگر یا رابطهی عاشقانهی جان اسنو و دنی. اما هیچدام از اینها چیزی را درباره درگیری اصلی که با آن فصل را شروع کرده بودیم تغییر نمیدهد. وقتی فصل را شروع کردیم، نیروهای باقیماندهی وستروس به جای متحد شدن برای مبارزه با ارتش شاه شب، در حال جنگ و جدل با یکدیگر بودند و فصل در حالی به پایان میرسد که اگرچه در ابتدا به نظر میرسد اتحادی بین نیروهای مخالف در شرف وقوع است، اما اینطور نیست و همهچیز در رابطه با درگیری اصلی قصه همانطور که شروع شده بود به پایان میرسد. قابلتوجه آنهایی که از ریتم تند و سریع طرفداری میکردند و میگفتند پیشرفت سریع داستان بهتر از تماشای گفتگوهای حوصلهسربر کاراکترها است. «بازی تاج و تخت» در این فصل با وجود سریعبودن، بدون پیشبرد درگیری اصلیاش به پایان رسید.
یکی از مشکلات داستانگویی شلختهی فصل هفتم که در این اپیزود بیشتر از قبل در دید قرار میگیرد همان چیزی است که من در نقد اپیزود چهارم به آن اشاره کردم؛ اینکه سریال برخلاف فصلهای گذشته ریتم داستانگویی ناکوک و نامیزانی دارد. فصلهای گذشته ریتم دقیقی داشتند که از شروعی آرام آغاز میشد و همهی خطهای داستانی را سر فرصت و آرام آرام به سوی دو اپیزود طوفانی آخر زمینهچینی میکرد. اما فصل هفتم فاقد ریتم داستانگویی دقیق گذشته که با آن «بازی تاج و تخت» را میشناسیم بود. یا به عبارت دیگر نویسندگان هروقت میخواستند سرعت یک خط داستانی را افزایش میدادند و هروقت میخواستند وقتکشی میکردند. هروقت میخواستند سراغ بررسی یک شخصیت میرفتند و هروقت میخواستند او را برای مدت زیادی نادیده میگرفتند. مشکل اصلی من و تمام کسانی که با ریتم سریع فصل هفتم مشکل دارند فقط زیر پا گذاشتن قوانین زمان و فضا و فیزیک نیست، بلکه این است که این ریتم سریع دربارهی همهی خطهای داستانی صدق نمیکند.
اگر سرعت داستانگویی فصل هفتم دربارهی همهی خطهای داستانی و شخصیتها صدق میکرد مشکلی نبود، اما مشکل وقتی پدیدار میشود که سازندگان بهشکل تابلویی قصهی بعضی کاراکترها را با کله جلو میبرند، اما قصهی بعضی دیگر را روی دور کند میگذارند. بعضی کاراکترها در یک چشم به هم زدن از این سر دنیا به آن سر دنیا نقلمکان میکنند، اما سفر بعضی دیگر چند اپیزود طول میکشد. این به تناقضهای منطقی و شلختگی در داستانگویی منجر میشود که به بهترین شکل ممکن در «اژدها و گرگ» قابلتشخیص است. چرا که بعد از تماشای این اپیزود، نتیجهگیری بعضی خطهای داستانی مشکلدار به نظر میرسیدند. یعنی به ازای هر داستانی که نتیجهگیریاش در این اپیزود، نتیجهی یک داستانگویی مداوم و بیوقفه در طول شش اپیزود بوده است، نتیجهگیری بعضی خطهای داستانی مثل این میماند که انگار باید مدتها قبل اتفاق میافتادند و تنها دلیلی که تاکنون اتفاق نیافتدهاند هم چیزی به جز تصمیم آگاهانهی نویسندگان برای عقب انداختن آنها نبوده است.
اما از واضحترین و اولین مشکلات این اپیزود که بگذریم، بگذارید از اولین ویژگیها و جاذبههای خوبش هم بگویم که باعث شد بعد از چند هفته حرص و جوش خوردن، طعم قدیمی «بازی تاج و تخت» را دوباره بچشم. اولین نقطهی قوت «اژدها و گرگ» در مقایسه با اپیزودهای اخیر سریال ریتم باطمانینهاش است. برخلاف اکثر اپیزودهای این فصل، مخصوصا «آنسوی دیوار» که ریتم جنونآمیز سریال باعث شده بود سریال بهطرز خطرناکی از عناصر آشنای «بازی تاج و تخت» فاصله بگیرد و به چیزی کاملا غیرقابلشناسایی تبدیل شود، اولین چیزی که دربارهی «اژدها و گرگ» دوست دارم درامپردازیاش به سبک فصلهای ابتدایی سریال است که نمیدانید چقدر تماشای آن لذتبخش است. هرچه پردهی آخر اپیزود پنجم و جنگ «میدان آتش ۲»، در زنده کردن حال و هوای اکشنهای پیچیده و تاملبرانگیز «بازی تاج و تخت» موفق بود، «اژدها و گرگ» در زنده کردن حس و حال درام خاصِ این سریال موفق ظاهر میشود. منظورم همان گفتگوهای سیاسی آتشین، نیرنگبازیهای زیرکانه، درگیریهای لفظی پر نیش و کنایه، بازیهای قدرتِ قدرتمندان و خلاصه تماشای تعامل کاراکترهای محبوبمان (چه قهرمان و چه آنتاگونیست) با یکدیگر بر سر موضوعی مشترک است. وای که چقدر دلم برای این جنسِ «بازی تاج و تخت» تنگ شده بود.
آخه، حقیقت این است که چند جایی دیدم که عدهای از طرفداران میگفتند نباید به سریال به خاطر کمرنگ شدنِ بخش سیاسی و گفتگومحورش خرده بگیریم. استدلالشان این بود که حالا سریال وارد فاز تازهای شده است. فازی که در آن دیگر سیاست اهمیت ندارد و همهچیز به جنگ و شمشیر و خون خلاصه شده است. اما توجیه فاصله گرفتن سریال از یکی از مهمترین عناصر معرفش از این طریق درست است. حقیقت این است که سیاست همیشه جز جداییناپذیر داستانگویی جرج آر. آر. مارتین بوده است. حتی در دورانی که وایتواکرها که به نظر میرسد هیچجوره نمیتوان با آنها مذاکره کرد وارد سرزمین شدهاند، سیاست نباید نادیده گرفته شود. همین پرداختن به پیچیدگیها و جزییات جنگ است که «بازی تاج و تخت» را به یک سریال قرون وسطایی/فانتزی واقعگرایانه تبدیل کرده است و اگر همهچیز به یک ماجراجویی سرراست و بدون شاخ و برگ برای نابودی نیروی شر ختم شود، آن موقع «بازی تاج و تخت» به یک «ارباب حلقهها»ی دیگر تبدیل میشود.
فصل هفتم Game of Thrones یا وقت نداشت که بهطور مفصل به این بخش از سریال بپردازد یا سرش گرم جمع کردن خطهای داستانی اضافه و زمینهچینی شتابزدهی اکشنهایش بود. بنابراین روبهرو شدن با اپیزودی که یادآور گذشته است خوشحالکننده است و بهطور پیشفرض آن را بعد از اپیزود پنجم، به بهترین اپیزود فصل هفتم تبدیل میکند. مخصوصا با توجه به اینکه این اپیزود فقط یادآور گذشته نیست، بلکه حاوی ویژگیهای پردهی آخر داستان که یکی از آنها رویارویی کاراکترهای مهم اما جداافتاده با یکدیگر است هم میشود. یعنی این اپیزود اگرچه حس و حال فصلهای ابتدایی سریال را دارد، اما همزمان به خاطر رویارویی برخی از مهمترین کاراکترهای سریال در یک مکان و همزبانی آنها، شامل حال و هوای جدید سریال هم است.
نه تنها رویارویی کاراکترهایی که تاکنون یکدیگر را ندیده بودند، بلکه دیدار دوبارهی کاراکترهایی که خیلی وقت است که از هم جدا شده بودند؛ بهترین نمونهاش تیریون و سرسی است که شاید گفتگویشان در اتاق ملکه به خاطر آزاد شدنِ تمام درگیریهای روانیای که در این مدت بین این دو روی هم جمع شده بود، به بهترین سکانس این اپیزود منجر میشود. برای این اتفاق باید از تصمیم سازندگان برای افزایش زمان این اپیزود تشکر کرد که با یک ساعت و ۲۱ دقیقه، اندازهی یک فیلم سینمایی بلند طولانی است. اگر «اژدها و گرگ» اینقدر طولانی نبود، امکان داشت که این اپیزود هم دچار مشکلِ شتابزدگی اپیزودهای قبلی فصل شود، اما با بیش از ۲۰ دقیقه زمان اضافی، نویسندگان این فرصت را پیدا کردهاند تا بدون عجله و زدن از سر و ته صحنهها، همهچیز را بهطور طبیعی روایت کنند. نتیجه این شده که نویسندگان بخش قابلتوجهای از زمان این اپیزود را در ابتدا به دیدار سیاسی دنریس تارگرین و سرسی لنیستر اختصاص دادهاند. کل این بخش از اپیزود آنقدر طولانی و چند لایه است که فقط بخشهای جنگ «بازی تاج و تخت» تاکنون اینقدر طولانی بودهاند. بنابراین فکر میکنم برای اولینبار است که با چنین سکانس گفتگوی طولانیای روبهرو میشویم.
تمامش به خاطر این است که این سکانس دستکمی از یک سکانس اکشن ندارد. در عوض به جای سربازان دشمن یا زامبیها مانع دیگری در آنسوی جبهه قرار دارد. قضیه دور و اطراف متقاعد کردن میچرخد. دور و اطرافِ دیپلماسی. مانعی که دنی و جان اسنو پیش رویشان میبینند این است که چگونه آدم مغروری مثل سرسی را با کلمات و جعبهای حامل یک زامبی سر عقل بیاورند و به همکاری با خودشان قانع کنند. اینجا دیگر شمشیر کاربردی ندارد. همهچیز حول و حوش سروکلهزدن دو گروه آدم با خصوصیات شخصیتی منحصربهفرد با یکدیگر خلاصه شده است. این جملات همان سریالی که من در فصلهای ابتدایی عاشقش شدم را توصیف میکنند. سریالی که تقریبا تمام صحنههایش به درگیری لفظی دو نفر در یک اتاق با جهانبینیهای متفاوت میپرداخت.
سریالی که هر از گاهی سراغ اتفاقات ماوراطبیعه هم میرفت. اما هیچوقت بهطور طولانیمدت آنجا باقی نمیماند. نتیجه این است که تمام این کاراکترها فرصتی برای سیاسیبازی پیدا کردهاند. مخصوصا سرسی که اگرچه در جریان فصل قبل در کنار جان اسنو تبدیل به ستارهی اصلی سریال شده بود و در کانون توجه قرار داشت، اما در طول فصل هفتم از شخصیتپردازی ناامیدکنندهاش ضربه خورده بود و تمام صحنههایش در این فصل به شاخ و شانهکشی و گندهبازی خلاصه شده بود.
چنین چیزی دربارهی جیمی و تیریون هم صدق میکند که سریال با تمرکز روی جان اسنو و دنریس، کاملا فراموششان کرده بود. مخصوصا تیریون که حتی فصل ششم هم فصل خوبی برای او نبود. بنابراین تماشای اینکه هر سه خواهر و برادر لنیستری بعد از مدتها نادیده گرفتن شدن، صحنههای احساسی و طولانی قویای در این اپیزود دارند فراتر از خوشحالکننده است و نشان میدهد که «بازی تاج و تخت» چگونه در طول شش اپیزود گذشته از این پتانسیلها استفاده نکرده بود.
یکی از دلایل موفقیت نسبی این اپیزود به انسجام تماتیکش مربوط میشود که دربارهی «خانواده» است. از همخون بودنِ جان اسنو و دنی گرفته تا حرکتی که سانسا و آریا و برن روی لیتلفینگر اجرا میکنند و رویارویی سندور و برادرش زامبی مانتین و تصمیم تیان گریجوری برای نجات دادن خواهرش. اما مهمترینشان دیدار دوبارهی آخرین باقیماندهی خانواده لنیستر است. اگرچه جلسهای که در «درگنپیت» اتفاق میافتد کاراکترهای مختلفی را گرد هم میآورد. از تیریون و پاد گرفته تا تیریون و بران و بریین و سندور و غیره، اما به نظرم کنجکاویبرانگیزترینشان بازگشت سرسی، جیمی و تیریون در کنار هم است. سرسی در یکی از آن حرکاتی که در دسته بازیهای ذهنی هوشمندانهاش قرار میگیرد، «درگنپیت» را برای محل برگزاری جلسه انتخاب کرده است تا از این طریق به زبان بیزبانی به دنریس بفهماند که اینقدر به خودش ننازد و به او یادآور شود که اینقدر خودش را دست بالا نگیرد. چرا که انسانها قادر به منقرض کردن اژدهایش هستند و قبلا خود تارگرینها این کار را کردهاند. این مکان برای دنریس همانطور که خودش هم به زبان میآورد آغازگر پایانِ تارگرینها بوده است.
به او یادآور میشود به محض اینکه تارگرینها شروع به زندانی کردن اژدهایشان کردند، آنها به مرور کوچک و کوچکتر شدند و از بین رفتند و با از بین رفتن آنها هم سلسلهی پادشاهی والریاییهای کهن هم به انتها رسید. دنی از این طریق و درست یک اپیزود بعد از تماشای مرگ ویسریون متوجه میشود که اژدهایش برای حفظ جایگاهش و بازگرداندن تارگرینها به تخت آهنین، مهمترین و تنهاترین سلاحش هستند. اما «درگنپیت» نقش تضاد خوبی را هم در مقایسه با خود سریال ایفا میکند.
اگرچه زندانی کردن اژدها در یک مکان در بسته به انقراض آنها انجامید، اما سریال نشان داده که با زندانی کردن کاراکترهایش در یک مکان بسته معمولا به بهترین لحظاتش دست پیدا میکند و باعث رشد کاراکترها و بالا رفتن کیفیت خودش میشود. نتیجه به سکانسهایی مثل دیدار سرسی و تیریون در اتاق ملکه و سرسی و جیمی و دعوایشان سر پایبند ماندن به قولشان منجر میشود.خلاصه ماجرا به جایی ختم میشود که رونمایی از زامبیهای شاه شب ظاهرا آنقدر برای حاضران ترسناک واقع میشود که یورون گریجوی بعد از مطمئن شدن از عدم توانایی زامبیها در شنا کردن (اگر زامبیها شنا کردن بلد نیستند، پس چه کسی آن زنجیرها را به ویسریون وصل کرده؟)، دمش را روی کولش میگذارد و میرود (راستش برای مدتی فکر کردم نویسندگان راستی راستی یورون را به همین سادگی از سریال حذف کردند!). سرسی هم ظاهرا آنقدر ترسیده است که با آتشبس موافقت میکند. فقط به شرطی که جان اسنو شمال باقی بماند و در جنگ دنی و سرسی دخالت نکند و طرف هیچکسی را نگیرد. اما مسئله این است که جان اسنو قبلا جلوی دنی زانو زده است و او را به عنوان ملکهاش انتخاب کرده است.
جان میتواند دروغ بگوید و بعدا زیر قولش بزند، اما او تصمیم میگیرد در دروغپسندترین لحظهی تاریخ سریال، راستش را بگوید. نتیجه این میشود که سرسی کفری میشود و تصمیم میگیرد تا از همکاریاش با دنریس و جان پا پس بکشد. اگرچه جان یکجورهایی با این کارش بشریت را به مرگ محکوم میکند و با اینکه تقریبا تکتک کاراکترها از دست این کارش عصبانی میشوند و او را مواخذه میکنند، اما شخصا در این صحنه فقط مانده بود از هیجان برای او کف بزنم (حیف که همه خواب بودند و نمیشد سروصدا کرد. بنابراین به یک لبخند رضایت کفایت کردم!).
با این حال بعد از این اپیزود عدهای را دیدم که با شدت با تصمیم جان برای راستگویی مخالفت کرده بودند و دلیل میآورند که جان بعد از سالها سخنرانی کردن دربارهی خطر وایتواکرها، باید شرافتش را بیخیال میشد و دروغ میگفت. دلیل میآورند که جان از این طریق دست به حرکت خودخواهانهای زده است و خلاصه آن را اشتباه بزرگی از سوی نویسندگان و خیانت بزرگی به شخصیت جان اسنو میبینند. دلیل میآورند که نویسندگان فقط به این دلیل نگذاشتند جان دروغ بگوید که اینطوری تیریون بهانهای برای صحبت کردن با سرسی داشته باشد.
تنها ایستادن در مقابل لشکر دشمن یا به مصاف وایتواکرها رفتن شجاعانه باشد، اما به نظرم راستگویی جان اسنو در این صحنه، شجاعانهترین عملی بود که او تاکنون انجام داده است. ند استارک شاید فقط با راستگویی جان خود یا خانوادهاش را به خطر انداخت، اما جان اسنو در این اپیزود در مقابل وظیفهی به مراتب سنگینتری قرار میگیرد که به خودش مربوط نمیشود و تعیینکنندهی سرنوشت یک دنیاست. موقعیتی که شاید حتی ند استارک هم از قرار گرفتن در آن وحشت داشته باشد، اما با این حال جان راست میگوید و از آن سربلند بیرون میآید. عدهای ممکن است بگویند جان با این کارش بشریت را به مرگ محکوم کرد، اما من میگویم جان نه تنها با این کارش بشریت را به نابودی محکوم نکرد، بلکه حتی یک قدم به سوی رستگاری حرکت داد. اگر دروغگویی برای بهتر شدن وضعیت دنیا راهحل خوبی بود که الان وستروس میبایست در باشکوهترین دورانش قرار میداشت.
از ابتدای این سریال قدرت دست کاراکترهایی مثل لیتلفینگر و تایوین لنیستر بوده است که بوی گند پیمانشکنیها و دروغگوییهایشان همهجای دنیا را پر کرده است. کاراکترهایی که تا وقتی در صدر قدرت قرار داشتند نه تنها با اخلاق غیرشرافتمندانهشان، وستروس را به سرزمین بهتری تبدیل نکردند، بلکه روز به روز به سقوط آن کمک کردند و الان به جایی رسیدهایم که با یک دنیای کاملا آشوبزده و در شرف بلیعده شدن توسط یک دشمن ناشناخته طرف هستیم.
ند استارک با اینکه فقط یک فصل در سریال حضور داشت، اما مرگش حکم کاتالیزوری را داشت که بچههایش را تحت تاثیر قرار داد تا حرفها و نصحیتها و اخلاق پدرشان را جدی بگیرند و برای اجرای آنها دست به کار شوند. چه وقتی که سانسا و آریا نصحیت پدرشان دربارهی «ضعف گرگ تنها در مقابل قدرت همبستگی گرگها» را به اجرا میگذارند و چه وقتی که جان اسنو با راستگویی در سختترین لحظهی ممکن، روی میراث پدرش را سفید میکند.
ما بعد از تماشای این همه نیرنگبازی در طول سریال آنقدر نسبت به انسانها ناامید شدهایم که باور داریم جان اسنو هم برای زنده ماندن و موفقیت باید به یکی از آنها تبدیل شود و به تاریکی بپیوندد و وقتی یکی از همین کاراکترها از پیوستن به تاریکی سر باز میزند شکایت میکنیم که فلانی تصمیم اشتباهی گرفته است. این موضوع من را به یاد سریال«وستورلد» میاندازد. در آنجا هم ما تمام داستان را به تماشای کثیفیهای انسانها میگذرانیم.
تا جایی که وقتی دیدیم فیلیکس، مسئول تعمیر پارک برای فرار به میو کمک میکند هزارجور تئوری درست کردیم که حتما او اندرویدی-چیزی است که دارد به میو کمک میکند یا حتما او تحت کنترل دکتر فورد است. اما در پایان فصل اول مشخص میشود که او فقط انسانی بوده که دلش برای میو سوخته و برخلاف بقیه به او نه به عنوان یک ماشین، بلکه به عنوان یک موجود زنده نگاه میکرده است.
تمامش به خاطر این است که آنقدر با سریال بدبین و سیاهی سروکار داریم که بعضیوقتها قدرت مهربانی انسانها را فراموش میکنیم. چنین چیزی دربارهی تصمیم جان اسنو در این اپیزود هم صدق میکند. او نه تنها تصمیم اشتباهی نمیگیرد، بلکه شجاعانهترین تصمیم ممکن را میگیرد. اگر جان اسنو هم به جمع دروغگویان بپیوندد که دیگر واویلا! اگر جان اسنو هم دروغ بگوید از کجا معلوم که وضع دنیا از اینی که هست بدتر نشود. جان اسنو بهتر از هرکس دیگری میداند دارد با چه کسی مذاکره میکند.
کسی که یک رودهی راست در شکمش نیست. بالاخره اگرچه در ابتدا به نظر میرسد جان اسنو با راستگوییاش مذاکره را خراب کرده است، اما مدتی بعد متوجه میشویم که سرسی اصلا تصمیم به همکاری با آنها نداشته است. جان اسنو شاید از نگاه یگریت هیچچیزی نمیداند، اما او به مرور زمان یاد گرفته است. بالاخره افلاطون در یکی از جملات مشهورش میگوید: «هیچکس به اندازهی کسی که حقیقت را میگوید مورد تنفر قرار نمیگیرد». پس اصلا تعجبی ندارد که جان اسنو اینقدر همه را عصبانی کرد. هیچکس به اندازهی او شجاع و شریف نیست. فقط باز دوباره باید بگویم ای کاش ماموریت دزدیدن زامبی از آنسوی دیوار و اجرای این عملیات بهتر صورت میگرفت. چون اگرچه تصمیم جان برای انجام چنین کاری باید به شجاعت و دیوانگی او برای نجات دنیا اشاره میکرد، اما داستان آنقدر شلخته و عجلهای صورت گرفت که این عملیات حالتی احمقانه به خود گرفت و به شخصیت جان اسنو هم ضربه زد. در نتیجه با کاری که در این اپیزود انجام داد در تضاد بود و باعث شد بیشتر از گذشته از دست سازندگان به خاطر اپیزود «آنسوی دیوار» ناراحت شوم.
یکی دیگر از کمبودهای «اژدها و گرگ» این بود که تغییری در شخصیتپردازی شاه شب ایجاد نشد. هماکنون قهرمانانمان در حال آماده شدن برای نبرد با نیرویی بیانگیزه هستند. کاراکترهای «بازی تاج و تخت» همیشه پیچیده بودهاند و من بدونشک طرفدار سرسخت آنها در نبرد با تهدید ارتش مردگان هستم. اما یکی از دستاوردهای این فصل درست کردن تیمی از کاراکترهای درگیرکننده است که در شش قسمت پایانی وارد جنگی تمامعیار خواهند شد. ولی برای اینکه این جنگ موردانتظار به یک جنگ خیر و شر ساده تبدیل نشود، شاه شب باید به شخصیتی فراتر از یک هیولای یخی عصبانی که میخواهد همهچیز را منجمد کند تبدیل میشد. آره، ما میدانیم که او توسط فرزندان جنگل خلق شده، اما همزمان یکعالمه سوال دیگر دربارهی او داریم که میتواند نبرد پیشرو را به نبرد عمیقتری تبدیل کند. بنابراین امیدوار بودم فصل هفتم با نمایش گوشهای از انگیزهها و هدف وایتواکرها از کمپین مرگبارشان به اتمام برسد. ولی تاکنون که آنها چیزی بیشتر از یک ارتش خیلی خیلی بزرگ نبودهاند و «بازی تاج و تخت» همیشه وقتی در بهترین حالتش قرار دارد که ما میتوانیم انگیزههای هر دو طرف جنگ را درک کنیم.
اینجاست که باز باید به مسئلهی عدم پیشرفت داستان در این فصل بازگردم. اگرچه سریال در این فصل با ریتم داستانگویی سریعش غیرمنتظره ظاهر شد، اما برخلاف چیزی که فکر میکردم پیشرفتهای بزرگ کمی کرد. لیتلفینگر و اولنا تایرل تنها مرگهای مهمی بود که داشتیم و اکشنهای بزرگی هم که داشتیم یا مثل نبرد میدان آتش ۲، عواقب غیرمنتظرهای نداشت یا مثل مرگ ویسریون در اپیزود عمیقا مشکلداری قرار داشت. یا مثلا سقوط دیوار در این اپیزود اگرچه از لحاظ جلوههای بصری دیجیتالی دستاورد جدیدی برای سریال محسوب میشود و تماشای شاه شب در حال راندن یک اژدهای مُرده که آتش آبی از دهانش بیرون میزند در ترکیب با موسیقی خوفناک رامین جوادی به نتیجهی بینظیری ختم میشود، اما این صحنه هم یکی از همان صحنههایی بود که به تمام پتانسیلش دست پیدا نکرده بود.
دلیل اصلیاش به خاطر این است شاه شب، اژدهای دنی را خیلی ساده و با کمک نویسندگان به دست آورد. به خاطر همین به جای اینکه در این اپیزود با تمام وجود بتوانیم برای شاه شب به خاطر ضدحال زدن به قهرمانانمان هورا بکشیم، سایهی سنگین اتفاقات اپیزود قبل بر آن سنگینی میکرد (البته مگر اینکه از کسانی باشید که مشکلی با اپیزود قبل نداشتهاید).
روی هم رفته «اژدها و گرگ» اگرچه به عنوان یک اپیزود مستقل، اپیزود خوبی است، اما وقتی از زاویهی نتیجهگیری یک فصل به آن نگاه میکنیم، ایرادات و کمبودهایش را نمایان میکند. «بازی تاج و تخت» کماکان یکی از بهترین سریالهای تلویزیون است، اما با این فصل نشان داد که نباید ادعایی برای اول شدن در مقابل سریالهای بیعیب و نقصتری داشته باشد.
کپی شد
سلام دوستان آرشیو ۲ ترابایتی گلچین بهترین سریال ها و فیلم ها رو دارم کسی خواست تلگرام در خدمتم ۱ ترابایت فیلم و انیمیشن و مستند حدود ۹۰۰ عنوان همه با کیفیت ۱۰۸۰ blurey (Ganool.Yify.MkvCage.ShAaNiG.انکودر) ۱ ترابایت برترین سریال های خارجی حدود ۳۰ عنوان همه با کیفیت ۱۰۸۰ blurey سریال ها همه از یک منبع گرد آوری شده و دارای بالاترین کیفیت موجود در کل سایت ها میباشند فیلم و سریال ها و مستند ها همه دارای زیرنویس فارسی و انیمیشن ها دوبله فارسی میباشند سریال ها دارای آخرین آپدیت هستند درخواست فیلم یا سریال مورد نظرتون هم پذیرفته میشود… ادامه مطلب